پایگاه فرهنگی عاشقانه مخصوص دلتنگ ها

ویژه بچه های ایلام(دهلران)وهمه ایرانی ها

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 192
بازدید کل : 38440
تعداد مطالب : 17
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


Music Code By: AvA

آپلود عکس رایگان

کد بارش قلب

کد خوش آمدگویی

اقا ساعت چنده...

مرد جوان : ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده ؟؟

پیرمرد : معلومه که نه .

- چرا آقا ... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین ؟؟

- یه چیزایی کم میشه ... و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه .

- ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری ؟؟

- ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از

من ساعت رو بپرسی نه ؟؟

- خوب ... آره امکان داره .

 



- امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیش تر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم

و تو از من

اسم و آدرسم رو هم بپرسی .

- خوب ... آره این هم امکان داره .

- یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور و ورا رد می شدم گفتم

یه سری به

شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم و بعد این

تعارف و ادبی

که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی

به به چه

چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده .

- آره ممکنه .

- بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که

باید دختر

خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد .

- لبخندی بر لب مرد جوان نشست .خجالت

- در این زمان هست که تو هی می خوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش

می خوای

باهات قرار بذاره و یا این که با هم برین سینما .

- مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد .خجالت

- دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای و پس از

ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست می کنی که

باهات ازدواج کنه .

- مرد جوان دوباره لبخند زد .خجالت

- یه روزی هر دوتاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف می کنین و از من واسه

عروسیتون اجازه می خواین

- اوه بله ... حتما و تبسمی بر لبانش نشست .خجالت

- پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت : من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با

آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه ... می فهمی ؟ و با

عصبانیت دور شد .نیشخند

نويسنده: دلتنگ تاريخ: چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:اقا ساعت چنده,,,,ساعت چنده,داستان,داستان کوتاه,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

آقا دیب دارین؟؟؟(طنز خنده دار)

 

یارو زبونش می‌گرفته،

میره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟

کارمند داروخونه می گه:

دیب دیگه چیه؟

یارو جواب می ده: دیب

دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.

کارمنده می گه: والا ما

تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟

یارو می گه: بابا دیب،

دیب!

طرف می‌بینه نمی فهمه،

می ره به رئیس داروخونه می گه.

اون میآد می پرسه: چی

می‌خوای عزیزم؟

یارو می گه: دیب!

رئیس می پرسه: دیب دیگه

چیه؟


یارو می گه: بابا دیب

دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.

رئیس داروخونه می گه:

تو مطمئنی که اسمش دیبه؟

یارو می گه: آره بابا.

خودم دائم مصرف دارم. شما نمی‌دونید دیب چیه؟

رئیس هم هر کاری می‌کنه،

نمی تونه سر در بیاره و کلافه می شه.

یکی از کارمندای داروخونه

میآد جلو و می گه: یکی از بچه‌های داروخونه مثل همین آقا زبونش می‌گیره.

فکر کنم بفهمه

این چی می‌خواد. اما الان شیفتش نیست.

رئیس داروخونه که خیلی

مشتاق شده بود بفهمه دیب چیه، گفت: اشکال نداره. یکی بره دنبالش، سریع

برش داره بیارتش.

می‌رن اون کارمنده رو

میارن. وقتی می رسه، از یارو می‌پرسه: چی می خوای؟

یارو می گه: دیب!

کارمنده می گه: دیب؟

یارو: آره.

کارمنه می گه: که این

ورش دیب داره، اون ورش دیب داره؟

یارو میگه: آره،

همونه.

کارمند میگه: داریم! چطور

نفهمیدن تو چی می خوای!؟

همه خیلی خوشحال شدن که

بالاخره فهمیدن یارو چی می خواد. کارمنده سریع می ره توی انبار و دیب رو میذاره توی

یه کیسه نایلون مشکی و میاره می ده به یارو و اونم می ره پی کارش.

همه جمع می شن دور اون

کارمند و با کنجکاوی می‌پرسن: چی می‌خواست این؟

کارمنده می گه: دیب!

می‌پرسن: دیب؟ دیب دیگه

چیه؟

می گه: بابا همون که این

ورش دیب داره، اون ورش دیب داره!

رئیس شاکی می شه و می

گه: اینجوری فایده نداره. برو یه دونه دیب ور دار بیار ببینیم دیب چیه؟

کارمنده می گه: تموم شد.

آخرین دیب رو دادم به این بابا رفت!

.

.

.

*دلم خنک شد، آخر نفهمیدین دیب چیه*خنده

نويسنده: دلتنگ تاريخ: چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:آقا دیب دارین؟؟؟(طنز خنده دار),دیب,داستان کوتاه,داستان,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان خواستگاری



یک روز لوبیا به نخود گفت:"زن من می شی؟!"

نخود از خجالت قرمز شد و گفت:" خدا مرگم بده! این چه جور خواستگاری کردنه؟!"

لوبیا گفت:"ای بابا! مگه چه کار باید بکنم؟!"

نخود گفت:" نه سلامی ، نه علیکی!"

لوبیا به خود امد و گفت:"ببخشید.سلام علیکم! زن من می شی؟!"

نخود گفت:" دِ بیا! این چه جور خواستگاری کردنه؟!"

لوبیا گفت:" ای دفعه اشکالش چی بود؟"

نخود تکانی به سرو گردنش داد و گفت:" ننه ای، بابایی، کس و کاری نداری که بیاری

خواستگاری؟"

چشم های لوبیا از اشک خیس شد و گفت:" تمام افراد خانواده ام در یک جنگ نابرابر به

دست ادم های شکم گنده کشته و خورده شدند."

نخود گفت:" حالا گریه نکن! چون این بلا هم بر سر پدرو مادر من اومده."

لوبیا گفت:" تسلیت عرض می کنم.حالا بعد از همه این حرفا زن من می شی؟"

نخود در حالی که به اسمان نگاه می کرد، گفت:"یک نخود تنها به هیچ دردی

نمی خوره،جز اینکه زن یک لوبیای تنها بشه."

لوبیا گفت:" واسه من شعر نگو! زن من می شی یا نه؟"

نخود لبخندی زد و گفت:" با اجازه نویسنده و خواننده های این قصه :

بله!"خیال باطلنیشخند

نويسنده: دلتنگ تاريخ: چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:داستان خواستگاری,عاشقانه,داستان کوتاه,دهلران,بجه دهلرانی,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to deltangem.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com